دست نوشته ها
ميخواهمت ديوانه ! ميفهمي ؟!
بايد در آغوشت رها باشم …
ميخواهمت ديوانه ! كاري كن !
سهمِ توأم من، هركجا باشم …
سفر كرده ز كوي دل ، پريشانم برايت
غزل واره دلم را مي كنم هر دم فدايت
ز خاك عاشقان گيرم تو را هر دم سراغي
بيا تا سرمه گردانم به چشمم خاك پايت
نمي دانم چه كردي با دلم اي جان جانان
كه هر دم مي رسد بر دل نواي آن صدايت
مرا تا جان به تن باشد به راهت گل نشانم
دو چشمم بر ندارم يك نفس از سوي راهت
به ديده خواب را آهسته آهسته نشانم
مگر در خواب بينم يك دمي آن روي ماهت
اگر بار دگر پايت به چشمانم نشاني
به خاك مرده بنشاني گل از باغ نگاهت
به يادت تا سحر سر مي كشم جام مِي ام را
به دوشم مي نهم اكنون دگر بار گناهت
باز نيمه شب است ...
نيمهشبها دل من به اندازه سكوت آسمان ميگيرد .
آموختم كه نيمهشبها ، ترسهاي خفته در هياهوي روز بيدار ميشود .
نيمهشبها انگار نفوذ دلتنگي ، تار و پود وجودم را بيشتر ميآلايد .
اما اين نيمه شبها از جنس حس بي مثال دريافت است .
ازهمان نوع نيمه شبهاي قشنگ انتظارتوأم با يقين وانتظاري مزين به ..
گر نعمت وصل تو برازنده من نيست
بگذار كه در سايه ديوار تو باشم
شايد ! شايد تا تو پيدا آمدي ؛ پنهان شدم ... چون در محضر محبوب ؛
پنهان خوشتر است !!
خداوندا ! باز نيمه شب است و من دلتنگم
دلتنگم
دلتنگم .......
عشق يعني ديدار...عشق يعني سفر...عشق يعني خاطره...
عشق يعني همدلي...همدمي...هم نفس بودن...عشق يعني يكي شدن ...عشق يعني بوسه ... يعني ارامش محض...عشق يعني يكي بجاي يك دنيا...عشق يعني هواي خنك...يعني دستان گرم...عشق يعني كنار رودخانه ...يعني هواي عاشقي....عشق يعني سرسبزي ...يعني دنيا دنيا خوشي...عشق يعني بوسه پردردسر...يعني يه عالمه خوشبختي...عشق يعني يك نگاه ...يعني حس خوب...عشق يعني دست در دست...هواي سرد و آغوش گرم...يعني دنيا دنيا خاطره...يعني دور بودن از همه دغدغه ها...عشق يعني يه نفر بجاي همه ...يعني امنيت قلب...يعني آتش و زغاي و چاي ...يعني كنار قلبت گرم شدن ..عشق يعني سر گذاشتن روي شانه هاي مردانه ...يعني خواستن و رها شدن...عشق يعني فراموش نشدن و مرور حاطرات ...يعني لذت از تك تك نفسهات...يعني بودن...يعني ديدن و ديده شدن...عشق يعني سوپرايزهاي با نمك ...عشق يني بي قراري و ضربان هاي تند ...يعني يكي...يعني....H....
نرخ يك بوسه اگر قيمت صد جان بدهي
دل ما باز بگويد كه چه ارزان بدهي
كار ما گوشه نشينيست چو خال لب تو
تا يكي بوسه بر اين گوشه نشينان بدهي
گفته اي بر لب چون قند تو راحت نرسم
به سماجت مگسم تا كه به قندان بدهي
دل ما گوي وفا در كف چوگان جفاست
نَـرَمَد گوي اگر در كف چوگان بدهي
من به بندي ز سر زلف شما دل بستم
تا كني حبس و از آن بند فراوان بدهي
نوشداروي دلم باش و به نزدم بنشين
تا كه بر باد ، غم و ماتم دستان بدهي
يوسف حسن تو را خواست زليخاي دلم
حاجتي نيست بر او سختي زندان بدهي
عمر بر باد شد و اين دل ما خوش به دمي است
كه تو بر باد دمي زلف پريشان بدهي
قدر اين گوهر حسنت دل ما داند و بس
دل ما عرصه خود ساز كه جولان بدهي
روز ما شب شده از داغ ِ فراق و غم تو
تا شبي پرتويي از آن مه تابان بدهي
سر به سوداي تو چون داد ، نياسود ناهيد
تا به دل نوبتي از آن صف مژگان بدهي
ازميان تمام چيزهايي كه ديدهام
تنها تويي كه ميخواهم به ديدناش ادامه دهم
از ميان تمام چيزهايي كه لمس كردهام
تنها تويي كه ميخواهم به لمس كردنش ادامه دهم
خنده نارنج طعمات را دوست دارم
چه بايد كنم اي عشق؟
هيچ خبرم نيست كه رسم عاشقي چگونه بوده است
هيچ نميدانم عشقهاي ديگر چه ساناند؟
من با نگاه كردن به تو
با عشق ورزيدن به تو زندهام
عاشق بودن، ذات من است
نامت را بر زبان ميآورم
دريا بر من گستردهتر ميشود
دريايي كه ادامه گيسوان توست
كلامت را سرمه چشم ميكنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آبها ميبينم
ميخوانمت
موجي بلند به ساحل ميدود و دست ميگشايد
صدفي پلك ميزند
و تو در گيسوانت ميتابي