سفرکرده...
سفر کرده ز کوی دل ، پریشانم برایت
غزل واره دلم را می کنم هر دم فدایت
ز خاک عاشقان گیرم تو را هر دم سراغی
بیا تا سرمه گردانم به چشمم خاک پایت
نمی دانم چه کردی با دلم ای جان جانان
که هر دم می رسد بر دل نوای آن صدایت
مرا تا جان به تن باشد به راهت گل نشانم
دو چشمم بر ندارم یک نفس از سوی راهت
به دیده خواب را آهسته آهسته نشانم
مگر در خواب بینم یک دمی آن روی ماهت
اگر بار دگر پایت به چشمانم نشانی
به خاک مرده بنشانی گل از باغ نگاهت
به یادت تا سحر سر می کشم جام مِی ام را
به دوشم می نهم اکنون دگر بار گناهت
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: