نواي دل....
ز همه دست كشيدم كه تو باشي همه ام...
با تو بودن زهمه دست كشيدن دارد...
برچسب: ،
ادامه مطلب
دست نوشته ها
ز همه دست كشيدم كه تو باشي همه ام...
با تو بودن زهمه دست كشيدن دارد...
گله مندي نياموخته ام
اري
اينبار هم
گله اي نيست
زندگي جاده اي پرپيچ و خم
همراه سفر گر كه مرا نيست
گله اي نيست
سوختن در طلب وصال معشوق، راه و رسم عاشقيست
مرهم سوختگي گر كه مرا نيست
گله اي نيست
خورشيد ز من روي گرفته
آسمانم ابري
ليك گر كه باراني نيست
گله اي نيست
در وادي عشق، گم كردن خود راه نجات است
من ك در عشق تو گم بودم و هستم
كسي ناجي من نيست
گله اي نيست
جاي مشت هاي گره كرده ي من بر روي ديوار
تا ابد برجاست
زخمهاي دستم اما ماندني نيست
ياد من گر كه نكردي هرگز
گله اي نيست
روسياه است دلم گر كه ز تو دست بشويد
گله مندي را او هيچ بلد نيست
گله اي نيست...
حال من ...
حال اسيري است ....
كه هنگام فرار....
يادش افتاد كسي منتظرش نيست نرفت.....!!!
خالي كردن خودت تو اين اوضاع و هوا و با صداي موج ها....
ببار باران كه من هم ابري ام..
ببار باران.....
دريا بغلم كن...بغلم كن...
دريا اشتباه كردم كه از دست تو سر خوردم.....
افتادم و بين اين آدمها برد خوردم.....
بغلم كن ....دريا ....بغلم كن
كز فريب چرخ گردون خسته بود
دل به روي دار دنيا بسته بود
خسته از بي مهري دلدار خويش
روزگارش در خيال يار خويش
ميگذشت ايام عمرش در سكوت
شكوه هايش با خدا اندر سجود
در سكوتش سايه فريادها
سوز فريادش طنين در يادها
شكوه اش از عشق و از دلدادگي
از صفا و از صداقت، سادگي
او زبان دل به شكوه بسته بود
چونكه دلدارش از او بس خسته بود
خسته از اين بينهايت عشق او
باوفا ماندن به عشق، سرمشق او
گفته بودش بهر من شعري نگو
گر فراموشم كني بهتر، نكو
گفت:جانا،كل شعرم جمله ايست
در بيانم جز همين يك جمله نيست
عشق را در حسرت فردا بجوي
عاشقي در ساغر مي نا بجوي
آتش عشقي كه خود افروختم
عاقبت در حسرتش خود سوختم
در مرام عشق بايد سوختن
دم نياوردن به غم، لب دوختن
شعله هاي شمع اورا شد زندگي
يافت او در سوختن پايندگي
روزي دل من كه تهي بود وغريب....از شهر سكوت به ديار تو رسيد
در شهر صدا كه پر از زمزمه بود .....تنها دل من قصه مهر تو شنيد
چشم تو مرا به شب خاطره برد... در سينه دلم از تو و ياد تو تپيد
خورشيد مني منم ان بوته دشت....من زنده ام از نور تو اي چشمه نور
درياي مني منم آن قايق خرد...ناگه تو مرا ميبري بر ساحل دور..........
راحت شوم از خودم ...از سرد و گرم هاي زندگي...از دردي كه هرگز طبيب و درمان ندارد..
و از بغضي كه همه را از خودش خسته كرده...و از حماقتي كه معنايش را كسي نفهميد..
...راحت شوم و تمام...
گاهي براي كم آوردنها و درمان دردهاي عميق قلبت در زندگي تنها فقط بايد اشك ريخت..
اشك هاي من.. هميشگي اند...و با من همراه اند در تمام لحظه هام....در شادي و غم..
تنهايي و تاريكي... و در تك تك سلولهام جاري اند..
عاشق ترينها نيز درد مرا نميفهمند....هرگز هرگز ...
درد من همين است كه .........چون نمي فهمند...آه آه آه
اينجا راحتم و ميتوانم هم حرف بزنم و هم گريه كنم و هم آه بكشم....
و كسي را هم مجبور به خواندنش نكنم......اينجا كلبه روزهاي تنهايي من است...
و ساحل دريا و اومواج طوفاني قلبم.....
رفتن نميداني
ميماني …
سر حرفت ميماني
كه گفته بودي
تا ته دنيا كنارش ميماني