ماهم كه هالهاي به رخ از دود آهش است
دائم گرفته چون دل من روي ماهش است
ديگر نگاه وصف بهاري نميكند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است
ديدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
بگريخته است از لب لعلش شكفتگي
دائم گرفتگي است كه بر روي ماهش است
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همين گذر گاه گاهش است
هر چند اشتباه از او نيست ليكن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
اكنون گلي است زرد، ولي از وفا هنوز
هر سرخ گل كه در چمن آيد گياهش است
اين برگهاي زرد چمن نامههاي اوست
وين بادهاي سرد خزان پيك راهش است
در گوشههاي غم كه كند خلوتي به دل
ياد من و ترانه من تكيه گاهش است
من دلبخواه خويش نجستم ولي خدا
با هر كس آن دهد كه به جان دلبخواهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهريار
زنداني ابد به سزاي گناهش است
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۷ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
عاشق نميشوي كه ببيني چه ميكشم
با عقل آب عشق به يك جو نميرود
بيچاره من كه ساخته از آب و آتشم
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سيل اشك به خون شسته بالشم
پروانه را شكايتي از جور شمع نيست
عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم
خلقم به روي زرد بخندند و باك نيست
شاهد شو اي شرار محبت كه بي غشم
باور مكن كه طعنه طوفان روزگار
جز در هواي زلف تو دارد مشوشم
سروي شدم به دولت آزادگي كه سر
با كس فرو نياورد اين طبع سركشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب ميگزد چو غنچه خندان كه خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب
اي آفتاب دلكش و ماه پري وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني
تا بشنوي نواي غزلهاي دلكشم
ساز صبا به ناله شبي گفت شهريار
اين كار تست من همه جور تو ميكشم
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۶ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)
مي داني بهترين روز زندگيم كي مي تواند باشد؟
روزي كه تو در ميان ناباوري هايم مي آيي
و دستم را مي گيري. . .
و آرام زمزمه مي كني: ديدي بازم اومدم ..
دوستت دارم
و خواهي گفت كه براي هميشه آمده اي. . .
آمده اي تا باز هم كنارم بماني. . .
و باز هم عاشقانه نگاهم كني و من بازهم به شانه هايت پناه ببرم...!و ارام بگويم...من بيشتر دوستت دارم..من بيشتر...!
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۶ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)
شبي را با من اي ماه سحرخيزان سحر كردي
سحر چون آفتاب از آشيان من سفر كردي
هنوزم از شبستان وفا بوي عبير آيد
كه چون شمع عبيرآگين شبي با من سحر كردي
صفا كردي و درويشي بميرم خاكپايت را
كه شاهي محشتم بودي و با درويش سر كردي
چو دو مرغ دلاويزي به تنگ هم شديم افسوس
هماي من پريدي و مرا بي بال و پر كردي
مگر از گوشه چشمي وگر طرحي دگر ريزي
كه از آن يك نظر بنياد من زير و زبر كردي
به ياد چشم تو انسم بود با لاله وحشي
غزال من مرا سرگشته كوه و كمر كردي
به گردشهاي چشم آسماني از همان اول
مرا در عشق از اين آفاق گرديها خبر كردي
به شعر شهريار اكنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پيرانه سر ما را به شيدائي سمر كردي
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۵ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)
هرشب كنار پنجره اتاق چشم به اسمان فقط تو را ميبينم..
و به ياد مي آورم كه از فرسنگها فاصله ..
چه بي قرار و بي تاب به دنبال جايي خلوت و دنج ..
براي شنيدن يه لحظه صدا مون به آب و آتيش ميزديم...
يادش بخير اولش قرار بود فقط پنج دقيقه حرف بزنيم..
ولي بدون اينكه زمان را احساس كنيم ساعتها حرف ميزديم...
ماه گاهي پشت سر تو و گاه پشت سرمن بود...شبهاي لذت بخش از راه دور و چه شبها كه از خنده و شور و هيجان حالمون بهترين بود و گاهي از دلتنگي با هم اشك ريختيم و به ارامش رسيديم ....
هرشب براي اون لحظه ها سكوت ميكنم و مرور ميكنم همه اون خوشبختي ها را...كاش بشود كه باز هم با هم خاطره ها بسازيم ...با تو تك تك نفس هام خاطره هست و بهترين ها.....هرجا هستي من به يادت ..به عشقت و به نفست نفس ميكشم...و منتظر دستهاي گرمت خواهم بود....اي همه من....اي همه من....بيخوابم هر شب حوالي قلبت منتظرم....N
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۵ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)
ديوانه ي محبت جانانه ام هنوز
دست از دلم بدار ، كه ديوانه ام هنوز
عمري به گرد شمع جمال تو گشته ام
آتش نديده دامن پروانه ام هنوز
افسانه اي ز راز محبت بگو كه من
كودك مزاج و طالب افسانه ام هنوز
زين خانه رم مكن كه ز آهووشان شهر
كس جز تو ره نيافته در خانه ام هنوز
در نور وصل غرقم و گويي نيافته ست
شمعي ز روزن تو به كاشانه ام هنوز
گر عاقلم شمرده رقيب از حسد ، مرنج
ديوانه ام ، به موي تو ، ديوانه ام هنوز
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۴ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)
بعد از اين تنهاي و تاريكم...
همراهم نيمه راه شد و رفت....
امروز و فردا كرد و رفت....
تنها بودم كه آمد و تنهاترم كرد و رفت...
به گمانم لايق عشقش نبودم...
شايد زيادي دوستش داشتم ...
شايد عشق زيادم را نميخواست...
آنقدر دوستش داشتم كه دلش را زد ...
رهايم كرد و بي آنكه حتي يادداشتهايم را بخواند رفت ..
و پشت سرش مرا نديد... خيييلي صدايش كردم...
جوري مرا از يادش برده كه گويي اصلا وجود نداشتم.....!!
نميدانم...چه كنم ...من اينگونه ام يكرنگ و صادق و عاشق....!!!
شايد برايش كهنه شدم...
انقدر كهنه كه ميتوان روي گرد و خاكم يادگاري نوشت...!!!!!!
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۳ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)
حس ميكنم دنيا برام تمام شده و آخر خطم..
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۲ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)
دلتنگي ات ...اينقدر ..سنگين است ...
كه زانو زده ام.......!
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۹ شهريور ۱۴۰۲ساعت:
۱۱:۵۳:۵۱ توسط:خلوت خيال موضوع:
نظرات (0)