گفتم رسيد جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان كه برآيد ز انتظار......
💗
🕊
دلي يا دلبري، يا جان و يا جانان، نميدانم
همه هستي تويي، فيالجمله، اين و آن نميدانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نميبينم
بجز تو در همه گيتي دگر جانان نميدانم
بجز غوغاي عشق تو درون دل نمييابم
بجز سوداي وصل تو ميان جان نميدانم
چه آرم بر در وصلت؟ كه دل لايق نميافتد
چه بازم در ره عشقت؟ كه جان شايان نميدانم
يكي دل داشتم پر خون شد آن هم از كفم بيرون
كجا افتاد آن مجنون، درين دوران؟ نميدانم
دلم سرگشته ميدارد سر زلف پريشانت
چه ميخواهد ازين مسكين سرگردان؟ نميدانم
دل و جان مرا هر لحظه بي جرمي بيزاري
چه مي خواهي ازين مسكين سرگردان ؟ نمي دانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داري، من اين و آن نميدانم
مرا با توست پيماني، تو با من كردهاي عهدي
شكستي عهد، يا هستي بر آن پيمان؟ نميدانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشيد آشكارايي
چرايي از من حيران چنين پنهان؟ نميدانم
به اميد وصال تو دلم را شاد ميدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نميدانم؟
هميدانم كه روزوشب جهان روشن به روي توست
وليكن آفتابي يا مه تابان؟ نميدانم
به زندان فراقت جان جانت پايبندم شد
رها خواهم شدن يا ني، ازين زندان؟ نميدانم
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید: