سرشت..
يك تار موي او به دو عالم نميدهند
با عشقش اين معامله گفتيم و سرگرفت
برچسب: ،
ادامه مطلب
دست نوشته ها
يك تار موي او به دو عالم نميدهند
با عشقش اين معامله گفتيم و سرگرفت
از عشق من به هر سو در شهر گفتگويي است
من عاشق تو هستم اين گفتگو ندارد
خدايا يعني ميشه يه روز با صداي 😯دينگ دينگ پيامك گوشيم از خواب بپرم و ببينم پيام داده صبجت بخير جانا...صبحانه يادت نرود...من همين حوالي هستم...نزديك نزديك ...❤ و ميخوام ببينمت....
اونوقت دوباره همه چي مثل قبل...
يعني ميشه خدا....دوباره ...يعني مي بينم اون روز رو
ميدوني چيه عشقم.....
دلم يه بغل تورو ميخواد ،،،
يه بغلي كه برم توش و حالا حالاها بمونم ...
و هي نترسم كه الان تموم ميشه...
نترسم كه همين دقيقه ها تموم ميشه ...
يه بغل كه دستاشو سفت بپيچه دورم ،،،
يه بغل نرم كه رو دستش ساعت نبسته باشه....
اون وقت من بتونم يه هفته، يه ماه ، يه سال، يه قرن توش بمونم و هيچ كدوممون ندونيم ساعت چنده....
يه بغلي كه بتونم توش تا ميتونم گريه كنم....
هق هق....
جاي تمام گريه هايي كه تو دلم موند و من دلم نيومد تنهايي صاحبشون بشم ....
جاي همه ي وقت هايي كه تا اومدم استارت يه گريه ي اساسي رو بزنم يادم اومد دستهايي رو كم دارم براي پاك كردن اشكام ....
دلم يه بغل مهربون ميخواد كه توش آروم بشم....
بعد يه جايي بين دستا و سينه ي گرمش آروم بگيرم و با لالايي قلبش خوابم ببره....
دلم ....
دلم بغل تو رو مي خواد اونم براي
هميشه....
دلم ميخاد الان مست آغوشه خودت باشم چون تو درمون همه دردامي . .!!
خواب مي بينم تو را هر شب كه مهمان مني
در كنارم هستي و همواره جانان مني
گونه هاي زرد من تر مي شود از اشك شوق
همچو باران ، گوهر غلطان چشمان مني
در بغل مي گيرم اندام فريباي تو را
خواب مي بينم هميشه بين دستان مني
بارها مي بينمت در باغهاي دشت نور
غنچه اي خوش بو ميان باغ و بستان مني
از سر شب تا سحر با ماه خلوت مي كنم
در ميان آسمان ، چون ماه تابان مني
رفته اي و حال مانده رد پايت بر دلم
در خيالم هستي و روياي پنهان مني
چشم مي دوزم به عكس روي ديوار اتاق
خواب مي بينم تو را هر شب كه مهمان مني
💖عشق من به تو مانند درياست
قدرتمند و عميق براي هميشه
هر طوفان و باد و باراني را تحمل مي كند
دل هاي ما خاص و دوست داشتني هستند
من با هر ضربان قلبم بيشتر عاشق تو مي شوم💑
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
نشسته در دو چشم تو ، نگاه بي قرار من
تو اي ستاره سحر ! بيا بمان كنار من
در اين ديار غم فزا كه جان به لب رسيده است
تو اي گره گشا بيا! گره گشا ز كار من
همين كه گام مي زني ، به خلوت خيال من
سرشك شوق مي چكد ز چشم اشكبار من
ز لحظه هبوط من، تو خود گواه بوده اي
رسيده از ولاي تو ، شكوه اعتبار من
كنون نگاه مست تو كه مي برد قرار دل
بيا طبيب درد من! هميشه غمگسار من
و اين غزل سروده را ز شائقت قبول كن
كه تا مگر به سر رسد، زمان انتظار من
❤💙💛💚❤💙💜💛💚💜💛💚💜💛💚
يادته اين قلبهاي رنگي ...من همه اين عاشقي رو از تو يادگرفتم..
❤💙💜💛💛💜💙❤💙❤💜💛💚💙❤
ماهم كه هالهاي به رخ از دود آهش است
دائم گرفته چون دل من روي ماهش است
ديگر نگاه وصف بهاري نميكند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است
ديدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
بگريخته است از لب لعلش شكفتگي
دائم گرفتگي است كه بر روي ماهش است
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همين گذر گاه گاهش است
هر چند اشتباه از او نيست ليكن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
اكنون گلي است زرد، ولي از وفا هنوز
هر سرخ گل كه در چمن آيد گياهش است
اين برگهاي زرد چمن نامههاي اوست
وين بادهاي سرد خزان پيك راهش است
در گوشههاي غم كه كند خلوتي به دل
ياد من و ترانه من تكيه گاهش است
من دلبخواه خويش نجستم ولي خدا
با هر كس آن دهد كه به جان دلبخواهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهريار
زنداني ابد به سزاي گناهش است
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
عاشق نميشوي كه ببيني چه ميكشم
با عقل آب عشق به يك جو نميرود
بيچاره من كه ساخته از آب و آتشم
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سيل اشك به خون شسته بالشم
پروانه را شكايتي از جور شمع نيست
عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم
خلقم به روي زرد بخندند و باك نيست
شاهد شو اي شرار محبت كه بي غشم
باور مكن كه طعنه طوفان روزگار
جز در هواي زلف تو دارد مشوشم
سروي شدم به دولت آزادگي كه سر
با كس فرو نياورد اين طبع سركشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب ميگزد چو غنچه خندان كه خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب
اي آفتاب دلكش و ماه پري وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني
تا بشنوي نواي غزلهاي دلكشم
ساز صبا به ناله شبي گفت شهريار
اين كار تست من همه جور تو ميكشم
مي داني بهترين روز زندگيم كي مي تواند باشد؟
روزي كه تو در ميان ناباوري هايم مي آيي
و دستم را مي گيري. . .
و آرام زمزمه مي كني: ديدي بازم اومدم ..
دوستت دارم
و خواهي گفت كه براي هميشه آمده اي. . .
آمده اي تا باز هم كنارم بماني. . .
و باز هم عاشقانه نگاهم كني و من بازهم به شانه هايت پناه ببرم...!و ارام بگويم...من بيشتر دوستت دارم..من بيشتر...!
شبي را با من اي ماه سحرخيزان سحر كردي
سحر چون آفتاب از آشيان من سفر كردي
هنوزم از شبستان وفا بوي عبير آيد
كه چون شمع عبيرآگين شبي با من سحر كردي
صفا كردي و درويشي بميرم خاكپايت را
كه شاهي محشتم بودي و با درويش سر كردي
چو دو مرغ دلاويزي به تنگ هم شديم افسوس
هماي من پريدي و مرا بي بال و پر كردي
مگر از گوشه چشمي وگر طرحي دگر ريزي
كه از آن يك نظر بنياد من زير و زبر كردي
به ياد چشم تو انسم بود با لاله وحشي
غزال من مرا سرگشته كوه و كمر كردي
به گردشهاي چشم آسماني از همان اول
مرا در عشق از اين آفاق گرديها خبر كردي
به شعر شهريار اكنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پيرانه سر ما را به شيدائي سمر كردي