سلام...ديروز دوشنبه 4اسفند 97و بدترين و داغونترين روز زندگي منه...
امروز بدترين و افتضاح ترين حال مال من بود ...
آخر خط زندگي انگار فرا رسيده....بازم تنها و بي كس...بازم داغون و خسته...
همه غمهاي دنيا ....بيكباره روي قلبم نشسته...دارم ميشكنم...انگار بدنم پشم شده و.....
يكي داره اونو حلاجي ميكنه....
شوكه شدم .....خداياااااااا....شوكه شدم.....چشمام دوروزه بينايي شون كم شده....
با توام .........م
با توم روح زندگي ام...
با توام توان ادامه من......
نميتونم ....دارم از دست ميرم....و غير از پايان دادن به زندگي راهي نيست.....
ميخوام همه چيو هموار كنم و يه شب يا يه روز همه رو خواب كنم و برم.....
جوري كه همه مثل ديروز من شوكه بشن....مثل من قلبشون كار نكنه ....مثل من ....
جوري كه تو به خودشون ميان ديگه من نباشم....و تمام....
اره حس ميكنم ديگه كاغذ و خودكار جوابگو نيست......
اشك بلاخره تمام ميشه...
همه فكر ميكنن من يه .........ساده بودم...
هيچ كس دركم نميكنه....نميفهمه كه من چقدر دوستش دارم نميفهمنننننننننن.
نميفهمن دارم ميميرم....
نميخوام زندگبيشو خراب كنم...نميخوام اذيتش كنم ...
چكار كنم دوستش دارم و بدون اون زندگي مصنوعي و الكيه...
فقط اجازه بده كه من برم و اگر اجازه هم نده تدريجا ميرم ...الان يه جسم خالي ام...
جسمي كه بي عقل و بي روح حركت ميكنه...هر آن امكان داره همه چيو تمام كنم...
اتفاقي كه امروز برام افتاد يعني اينكه ديگه كنترل خودم رو از دست دادم...اقت ندارم...چه كنم
خدايا چه كنم...
ديوونه نه.....رواني شدم يا دارم ميشم...
اميدم نا اميد شده...
آرزوهايم....دلخوشي هايم.....
بازم تنها.....بازم تنها....بازم تنهاترين تنهاي اين دنيام.....كه جز مردن
دراين دنيا حقي ندارم......
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید: