آخرین شب مهتابی ام
شاعر شعرم مرا تنها گذاشت
او مرا در حسرت فردا گذاشت
غصه ای را بر دلم حک کرد ورفت
پس مرا تنها تر از تنها گذاشت
شمعم وپروانه دورم پر نزد
مرا در حجمی از رویا گذاشت
او که صبح هر شب تاریک بود
سخت مرا در دل شب جا گذاشت
در شروع قصه ای بودم که آه....
در دلم زخمی چه بی پروا گذاشت
شعله ی دردی که می سوزد مرا
آتشی بر تن دریا گذاشت....آه که مرا تنها گذاشت ....
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: