مرا با خویشتن تنها گذارید......
در من غم بیهودگی ها میزند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در تو گریزی می گشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت
اندیشه روز و شبم پیوسته این است
من بر تو بستم دل ؟
دریغ از دل که بستم
افسوس بر من گوهر خود را فشاندم
در پای بت هایی که باید می شکستم
ای خاطرات روزهای گرم و شیرین
دیگر مرا با خویشتن تنها گذارید
در این غروب سرد درد انگیز پاییز
با محنتی گنگ و غریبم واگذارید
اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال آرزو بی برگ و بی بر
در من غم بیهودگی ها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
.....ای دریغا
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: