خسته ام ....
گلایه دارم
گلایه دارم از این روزهای بی فردا از انتظارِ هبوط ِ سپید فرداها تمام جبر زمان را به طالعم بستند گلایه دارم از این سرنوشت نازیبا دلم برای خودم تنگ میشود گاهی میان کوچه و پس کوچه های پرغوغا تنم به دست زمستان اسیر بوران است رسیده تا تهِ ریشه زبانه ی سرما عروس آرزوها را به دست غم کشتند منم که مانده ام اینجا غریب و بی رویا منم که خاطره ها را چه تلخ یا شیرین به دوش می کشم از لطف بی حد دنیا! در آسمان خیالی،چقدر زیبایی شبیه اختر زیبا نگاه ِ شب پیما نگاه خون شده ام را دلیل،فرداهاست گلایه دارم از این روزهای بی فردا!
هر کس … یا شب میمیرد، یا روز … من؛ شبانه روز! . . . وقتی … خواب … برایِ فرار از “بیداری” باشد!
تمام شده ای! . . . تمام تنم میلرزد… از زخمهایی که خورده ام…!!
من از دست رفته ام…شکسته ام می فهمی؟؟
به انتهای بودنم رسیده ام اما…! اشک نمیریزم پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند...!
من؛
از این منی،
که هر لحظه دلتنگِ توست …
مُتنفرم!
گاهی وقت ها آنقدر از زندگی خسته می شوم که دلم می خواهد قبل از خواب،
ساعت را روی “ هیچوقت ” کوک کنم …
فقط خدا می داند چه می خواهم و ای کاش...!
نگفتم ......میره اونم بدون خداحافظی .......یجورایی بعضی ها غیبشون می زنه!............
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: