برای تو...
کاش می دانستی
که چه قدر چشم به راهت هستم
تا بیایی و مرا
دست در دست نسیم
تو به مهمانی فردا ببری
ای که احساسم را
تا فراسوی افق می خوانی
پس چرا تنگ بلورین مرا
از لب طاقچه مهر و وفا می رانی
باز هم در تب مهتاب دگر می سوزم
بی تو در تنهایی؛ کلبه یی می سازم
باز دل می بازم
شب؛ شب مهتاب است
چشم مه در خواب است
و من اینجا نگران
که مبادا مهتاب، درد پنهان مرا با کس دیگر گوید
و من اینجا تنها؛ اشک غم می ریزم
کاش می دانستی کاش
که من
دختر گمشده ی پاییزم...
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: