خیلی زیباست...خیلی....
تب و سرما و تاریکی ، به هم آمیخت آن روزی که تو عزم سفر کردی و رفتی!!...
تمام آرزوهایم چوتصویری خیالی از درون ذهن سرد من فرو ریخت!! ...
ناگهان در پشت این درهای بسته آسمان خوابید و من چون کودکی تنها و ترسو....
از پی گمگشته خود سوی تاریکی نظر کردم و برگشتم وخوابیدم ودیدم ....
هر طرف یک سایه مبهم که از من دور می شد ، در خیالم نقش می بندد!!! ...
خودم را در خیال آسمان پرواز می دادم تو را مثل سرابی از ستاره کنج یک تاریکی مطلق تصور کردم و دیدم...
که از عمق نگاه نا امید من خودت را پشت یک ابر خیالی جستجو کردی ....
امید نا امید دیدن تو لحظه ای از عمق احساس حضورت پر شد و دیدم که تو هم مثل من تنها و دلسردی...!!!
نگاهت خسته وبی روح !!!.... نگاهت ساده و زیبا!!!....
همانگونه که یک گل چشمها را سوی خود می خواند...
تو هم با چشمهای سرد و پاییزی خزان عمر من را دیدی و رفتی ...
ولی من مانده بودم بر سر آن عهد و ان پیمان ...
ندانستی که من همراه دیروزم و امروزم اگر بی تو شده فردا همان هستم که من بودم .....
برچسب: ،