گلایه های عاشقی...
ته اتوبوس،آن صندلی اخر
کنار شیشه
بهترین جای دنیاست
برای آنکه مچاله شوی در
خودت
سرت را بچسبانی به شیشه
و زل بزنی به یک جای دور
و فکر کنی به چیزهایی که
دوست داری
و فکر کنی به خاطراتی که
آزارت میدهد
و گاهی چشمهایت خیس
شود از حضور پررنگ یک
خیال
و یادت برود مقصدت
کجاست
و دلت بخواهد که دنیا به
اندازه همین گوشه اتوبوس
کوچک شود…دنج و تنها
و آه بکشی از یادآوری
حماقتهای عاشقانهات
شیشه بخار بگیرد
و تو با انگشت بنویسی
“آینده”
و دل تنگی ها
و انتظار وصال
و دلت بگیرد از تصورش
چشمهایت را ببندی
و تا رسیدن به مقصد در
خودت گریه کنی
جانا....❤
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یــادت بخیــر یار فراموشــکار من
گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید
من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید
به غیر از مرگ فرجامی ندارم
سرآغاز و سرانجامی ندارم
مرا دیوانه ات نامیده بودند
نباشی بعد از این نامی ندارم
گویند دل به آن مَهِ نامهربان مَده
دل آن زمان رُبــود که نامهربان نبــود
تا تو را دیدم ندادم دل به کس
برچسب: ،